laugh & love
 
 

فرهاد و هوشنگ هر دو بیمار یک آسایشگاه روانى بودند. یکروز همینطور که در کنار استخر قدم مى زدند فرهاد ناگهان خود را به قسمت عمیق استخر انداخت و به زیر آب فرو رفت.

هوشنگ فوراً به داخل استخر پرید و خود را در کف استخر به فرهاد رساند و او را از آب بیرون کشید.
وقتى دکتر آسایشگاه از این اقدام قهرمانانه هوشنگ آگاه شد، تصمیم گرفت که او را از آسایشگاه مرخص کند.
هوشنگ را صدا زد و به او گفت: من یک خبر خوب و یک خبر بد برایت دارم. خبر خوب این است که مى توانى از آسایشگاه بیرون بروى، زیرا با پریدن در استخر و نجات دادن جان یک بیمار دیگر، قابلیت عقلانى خود را براى واکنش نشان دادن به بحرانها نشان دادى و من به این نتیجه رسیدم که این عمل تو نشانه وجود اراده و تصمیم در توست.
و اما خبر بد
این که بیمارى که تو از غرق شدن نجاتش دادى بلافاصله بعد از این که از استخر بیرون آمد خود را با کمر بند حولة حمامش دار زده است و متاسفانه وقتى که ما خبر شدیم او مرده بود.
هوشنگ که به دقت به صحبتهاى دکتر گوش مى کرد گفت: او خودش را دار نزد. من آویزونش کردم تا خشک بشه...
.....................
 حالا من کى مى تونم برم خونه‌مون ؟

نظرات (1)
ارسال شده در تاریخ : جمعه 5 اسفند 1390برچسب:, :: 18:32 :: توسط : سحر و دریا

 

منت و ستایش دانشگاه آزاد را،
که ترکش موجب بی مدرکی است و به کلاس اندرش مزید در به دری،
هر ترمی که آغاز می شود موجب پرداخت زر است
و چون به پایان رسد مایه ضرر،
پس در هر سال دو ترم موجود و بر هر ترمی شهریه ای واجب .....
از جیب و جان که بر آید  
کز عهده خرجش به در آی

نظرات (0)
ارسال شده در تاریخ : جمعه 5 اسفند 1390برچسب:, :: 18:29 :: توسط : سحر و دریا

امروز یه چند تا کاریکاتور گذاشتم تو ادامه مطلبه ببینید نظر هم حتما بیان بفرمایید!

روش جدید پخت نان!!



 ادامه مطلب...

نظرات (2)
ارسال شده در تاریخ : پنج شنبه 4 اسفند 1390برچسب:, :: 15:31 :: توسط : سحر و دریا


نظرات (2)
ارسال شده در تاریخ : پنج شنبه 4 اسفند 1390برچسب:, :: 3:14 :: توسط : سحر و دریا

کلاه فروشی روزی از جنگلی می گذشت. تصمیم گرفت زیر درخت
مدتی استراحت کند. لذا کلاه ها را کنار گذاشت وخوابید. وقتی بیدار شد
متوجه شد که کلاه ها نیست. بالای سرش را نگاه کرد . تعدادی
میمون را دید که کلاه هاي او را برداشته اند؛

فکر کرد که چگونه کلاه ها را پس بگیرد. در حال فکر کردن سرش
را خاراند و دید که میمون ها همین کار را کردند. او کلاه را ازسرش برداشت
و دید که میمون ها هم ازاو تقلید کردند. به فکرش رسید که کلاه
خود را روی زمین پرت کند. لذا این کار را کرد. میمونها هم کلاه ها را
بطرف زمین پرت کردند. او همه کلاه ها را جمع کرد و روانه شهر شد؛

سالهای بعد نوه او هم کلاه فروش شد. پدر بزرگ این داستان را برای نوه اش
را تعریف کرد وتاکید کرد که اگر چنین وضعی برایش پیش آمد
چگونه برخورد کند. یک روز که او از همان جنگلی گذشت در زیر
درختی استراحت کرد وهمان قضیه برایش اتفاق افتاد؛
او شروع به خاراندن سرش کرد. میمون ها هم همان کار را کردند. او کلاهش
را برداشت, میمون ها هم این کار را کردند. نهایتا کلاهش رابرروی زمین
انداخت ولی میمون ها این کار را نکردند؛

یکی از میمون ها از درخت پایین آمد و کلاه را از سرش برداشت
و درگوشی محکمی به او زد و گفت: فکر میکنی فقط تو پدر بزرگ داری ؟؟؟

نظرات (1)
ارسال شده در تاریخ : پنج شنبه 4 اسفند 1390برچسب:, :: 1:46 :: توسط : سحر و دریا
درباره وبلاگ
خیلی خوش اومدین!! نظر یادتون نره!!
آخرین مطالب
نويسندگان
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان وبلاگ ما و آدرس laughingshoppingcenter.LXB. ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 2
بازدید ماه : 41
بازدید کل : 41850
تعداد مطالب : 62
تعداد نظرات : 80
تعداد آنلاین : 1

Alternative content